اسطوره درادبيات پارسي دري
نويسنده وپژوهشگر »اسکاري« نويسنده وپژوهشگر »اسکاري«

 

 )بخش دوم  (

 

سیاوش اسطوره  يازقهرماني وپايمردي

درگذ شته های دور  ! در دل تاریک قرن ها! در میا ن سنبلستان لا جوردین آریانا ی کهن! شهسواری می زیست بزرگ مرد و دلیر ، سیمای فروزان و مردانه داشت . قامت کشیده و استوارش چون کاج های بلند ، سر بر آسمان می سا ید. او را سیاوش می خوا ند ند و پیشوای راستین  و آزاده   مردی آریانا بود. در یکی از روز های بهار که سرزمین دلفریب ما چون بهشت طلا ئی و گوهرین بر عر صه نا آرام گیتی می درخشید .و خنده سیمین بامداد بر چهره تاریک آسمان شگفته بود! و پرتو فرحبخش صبح ، از روزن نقره فام فلک بر کوهساران و مرغزار های مخملین آریانا می تایید ! از سرزمین  توران یورشگران  ستمگر بی رحمانه بر میهن عزیز ما حمله آوردند ! زمامدار  جنایت پیشه این چپاولگران ، میر غضبی بنام ( فرانکر سیا نا) بود. سیاوش قهرمان ، در برابر اشغالگران  سفاک توران زمین ، لوای مقاومت و پیکار را شجاعانه برا فراشت ، تا آنکه سر انجام روزی ، همزمان با طلوع سجاف طلا ئی صبح و همپای  با موکب رهوار سپیده دم سیاوش  طناز ، در سرابگه خونین عشق و آزادگی سر داد! خون سیاوش بر زمین ریخت و چند روز بعد از دل قربانگاه آتشین او لاله ای سر برآورد ، که در سوگ سیا وش سیه پوش شده بود ، و مردم آزاد هآریانا سیاوشانش خواندند . بعد از قربانی سیاوش موج مقاومت و پیکار مردم آریانا غوغا کرد ، و صفوف مستحکم و انبوه تورانیان یکی پی دیگری د ر برابر تلاطم توفانی به زانو در آمد ند.

سپاه  بیکران اشغالگران در هم شکست و سردمدار جانی شان بد ست پر توان جنگ آوران رهسپار جهنم شد. دلیر مردان آریانا داعیه پیکار و نبرد بی امان شان را ادامه دادند . کشور پهناور توران زمین بدست رز مجویان میهن ما مسخره شد ، و بعد از اندک زمانی سپاهیان " کوروش کبیر" که از سلا له پاک نژاد سیاوش بود از سلسله کوه های  ، اورال و آب های گرم مد یترانه گذ شتند و لوای آریانا بر کرانه های چین و شرق آ سیا سایه افگند . سالها و قرن ها یکی پی دیگری گذشتند . تا آنکه قرن ما که قرن آشوب ها و وفتنه ها است فرا رسید. آریانای کهن و افغا نشتان امروز باز هم چون بهشت زرینی بر پهنه بر قرار جهان متلاوش بود ، آ فتاب بهاران خرم می تافت . گلبانگ و قلقل زیبای چشمسار  ها گوش ما را مینواخت . اکنون سالهاست که از آن بهاران سبز فام و طرفه خیز اثری نیست.

گل نیست . سبزه نیست.  چراغی و ستاره ا ی نیست و اکنون سالهاست که صدای د لپذ یر شباهنگ ناز و تزرو نغمه پرداز ،  جایش را به فریاد نفرین کودکان پدر مرده و مادران داغ دیده ما داد است.  اکنون سالهاست که خزان خون بر کشور ماتم زده ما محشر می آفریند . و آن گل زمین زیبا و دلفریب به گلخنی از خون و آتش مبدل شده است.

آرش اسطوره ي ازشجاعت وصداقت

سکوت پشت ميدان شهر در هم ميدريد. قدم هايي سرشار از غرور و قدرت پا بر خفت خاک مي کوبيدند. قدم ها يکي پس از ديگري. خانه ها در سکوت تيرگون آبي سحر فرو رفته بودند. قدمي پس از قدم ديگر. کوچه اندک اندک راه باز ميکرد و به کناري ميرفت. سرانجام کوچه به پايان رسيد. جمعيتي انبوه ميدان شهر را در بر گرفته بودند. سکوت درهم شکسته شد. زمزمه ها بر تار هاي سکوت نفوذ ميکردند. صدا ها به گوش ميرسيد.
 مردي سالخورده فرياد زد: او آمد آرش آمد.
زمزمه ها دو چندان شد.
مرد جواني مي گفت : تنها چنين دستان نيرومندي مي توانند غرور بيافرينند.
آرش به ميان مردم رسيده بود. مردم راه را براي او باز کردند. در زمين راه براي قربانيان هميشه باز است. آرش به قلب شهر رسيده بود. جامه از تن کند و مردم ديدندحقيقت را بر روزنه هاي پوست آرش
دخترک کوچکي به مادرش ميگفت : مادر ببين چه سينه هاي بزرگي دارد.
مادر گفت : نه دخترکم آن قلب بزرگ آرش است که از دنده هايش بيرون زده است.
خورشيد لحظه به لحظه از پشت کوه بالا مي آمد .
دختر جواني که شاخه گل زردي در در دستانش داشت بانگ زد : آرش و گل را به سوي آرش پرتاب کرد
آرش بدن تنومند خود را خم کرد و زانوانش را بر پستي خاک نهادو گل را بوسيد . برخاست . بازهم قدم هاي او بودند که او را به طرف بيرون شهر مي کشيدند.
زمين تشنه بود . تشنه ي قربانيش.

کوچه ها باز هم او را مي خواندند . قدمي برداشت . خورشيد بالا مي آمد.
با خود گفت : کوچه ها فرزندان زمين اند . تماشايت مي کنند و تنهايت مي گذارند .
بوي باران اندکي که شب قبل باريده بود هنوز در فضا بود . آسمان مي خواست که رده پايي بر جاي بماند و رده پاهاي آرش حقيقي تر از قدم هايش زمين را در مي نورديدند . اما هر رده پاي او در پس قدم هاي بي شمار مردمي که او را دنبال مي کردند جان مي باخت  .
آرش از شهر خارج شد و شهر بزدلانه او را تنها گذاشت .خورشيد از پشت کوه بالا امده بود . قدمي پس از قدم ديگر . درختاني  رودخانه اي  دشتي ي  يکي پس از ديگري.
مردم زمزمه کنان او را دنبال مي کردند . آرش اکنون ايستاده بود و کوه نيز ايستاده بود . قدم در پي کوه نهاد و کوه بر خود لرزيد از اين سنت تکراري و ديرين . قد مي پس از قدم ديگر . هر لحظه بالاتر ميرفت و خورشيد نيز هر لحظه بالا تر مي آمد.
دامنه ي کوه سرشار از گل هاي زرد بود . اشک در چشمان آرش حلقه بسته بود . هر لحظه اين سوال را در ذهن به گره سوال هاي بيشمارش مي افزود . اين کار براي چيست؟ اين آدميان که از پس منند چه مي طلبند؟
ايستاد .زانو  زد بر پستي خاک و يک شاخه گل زرد از جاي بر کند و دخترک جواني را که در شهر به او گل داده بود صدا زد . دخترک پيش رفت . چشم هايشان آنچنان بر هم مي آميختند که مجال سخن نمي يافتند . آرش گل را به دخترک داد.  دخترک سرانجام سکوت را شکست و گفت :آرش نرو . اين مردم سرانجام کار را مي دانند . خودم شنيدم که زمزمه مي کردند . من هم مي دانم . تو خود نيز ميداني . پس چرا مي روي؟
آرش گفت : کاري نميتوان کردزمين فرا مي خواندم . قربانيش را . زمين هميشه پيروز بوده است . چشم از او برداشت و بي هيچ سخني به راهش ادامه داد .

ديگر قله در پيش بود . مردم ايستادند . قله از آن آرش بود . قدمي پس از قدم ديگر . خورشيد هر لحظه بالاتر مي آمد . قله چه بي رحم بود . تيز و سنگي و پر شيب و قاطع . و چه بزرگ بود و چه مغرور . سرانجام آرش بر فراز کوه بود . آخرين قدم او را در بهت و حيرت فرو برد.
از خود پرسيد : من براي چه اينجايم؟ پاسخ داد : خطي ميکشي بزرگ به اندازه ي پرتاب يک تير
تا چشم کار مي کند زمين خداست . بزرگ و متروک . يعني اين آدميان جايشان تنگ است؟ جوابي نداد
نگاهي بر کمان انداخت که بر دوشش بود . گفت : اي کمان نفرين شده چه بيرحمانه بر من پيچيده اي و آن را بر کند . تير زرين کمان خود را بر زه کمان نهاد و آن را کشيد و در دل زمزمه مي کرد.
اين تير را رها مي کنم نه براي تعيين مرزي بيشتر به انداره ي پرتاب يک تير و زه کمان را مي کشيد.
اين تير را رها مي کنم نه براي شادي دل اين مردم و غم دل مردمي ديگر به انداره ي پرتاب يک تير و زه کمان را ميکشيد. اين تير را رها مي کنم نه براي جايي راحت تر و بزرگتر براي زندگي به اندازه ي پرتاب يک تير و همچنان زه کمان را مي کشيد
بدنش به لرزه افتاده بود . پيشاني اش خيس غرور و قدرت بود.
اين تير را رها مي کنم تا اين مردم بينديشند در آنچه مي کنند و در آنچه زمين با آنها ميکند.
زمين تو بردي.
اما گره ديگري بر گره سوال هايش افزوده شد.
تا چشم کار ميکند خاک و زمين است . به کجا بايد بيندازم؟ و همچنان زه کمان را مي کشيد . بازوانش کم کم ناتوان مي شدند . ناگهان چشم هايش را باز کرد . خورشيد به وسط آسمان آمده بود . نوک پيکان را به طرف خورشيد چرخاند . لبخندي بر لبانش روان شد.
و گفت : نه زمين تو باختي . هميشه بازنده بوده اي و تير را به سوي خورشيد رها کرد.
و آرش به آسمان رفت و غرور و قدرت او همچنان نقش ميبست همچون رده پايي در کوچه هاي قلب مردم.
و اين نوک تيز و بيرحم پيکان بود که به سمت زمين مي آمد وسرانجام آرش جاودانه شد.

 


October 28th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان